ژاژگو

آن زمستان

خوب یادم است آن زمستانِ بی کلاه اتوبوس شب تا امتداد زاغ می رفت و من یک اسکانیا غم یک آفریقا تنها. دیدم زمستانِ زمستان است. جوراب در آوردم که بپوشد ساقه اش را هم آوردم بین بازوهام، گنجشگ توی سینه اش شروع کرد به تپیدن! غم زد به چاک و مستاصل پیاده شد می بینی؟از آن روزها خیلی فقیر ترم، من مدت هاست پابرهنه کسی را دوست نداشته ام.

   جمعه بیست و دوم دی ۱۴۰۲ 16:56   ژاژگو